ما هر روز در حال قصهگویی هستیم. قدرت داستانها در دنیای امروز برندها باور نکردنی هست. برندها با داستانها با مشتریهاشون، مخاطبها و رقبا ارتباط برقرار میکنن. قصه اطلاعات خام رو شخصی میکنه، اعتماد ایجاد میکنه و کاری میکنه دیگران به برند شخصی شما اطمینان کنند.
پرسونال برندینگ یا برندسازی شخصی یعنی داستان زندگیتون رو خودتون بنویسید. یعنی چهطور داستانتون رو خلق کنید، براساس اون زندگی کنین و برای مخاطبان درست تعریفش کنین.
هر داستانی یه مفهوم شخصی داره و هیچ چیزی نمیتونه مثل داستان، برند شخصی شما رو بسازه. یه داستان خوب بین شما و مخاطبتون ارتباط عاطفی ایجاد میکنه و این خیلی عالیه! چون داستان خوب به شما جنبه انسانی میده و میتونه شما رو با مخاطبتون یکی کنه. با داستان هست که شما میتونین خودتون رو به شکلی جذاب به دیگران معرفی کنین و به سرعت آنها رو تحت تاثیر قرار بدین.
سال 2011 وقتی که شرکت Apple روی اولین iPod خودش داشت کار میکرد، پروتوتایپ یا نمونه اولیه ساخته شده رو پیش استیو جابز میبرن و نشونش میدن. استیو جابز که بعد از بالا و پایین کردن و بررسیهای دقیق زیاد از کار خوشش نیومده، میگه "این اصلاً خارقالعاده نیست. خیلی بزرگه!"
با اینکه مهندسهای سازنده کلی بهش توضیح میدن که این دستگاه با این کارایی و قدرت نمیتونه کوچیکتر از این باشه، چون دیگه اجزای اصلی تشکیلدهنده توش جا نمیشه، استیو جابز اصلاً قانع نمیشه و به جای جواب به سمت آکواریوم ماهی میره و نمونه اولیه رو تو آب میندازه. دستگاه که در حال پایین رفتن و غرق شدن تو آب بوده، کلی حباب تو آب ظاهر میشن. استیو جابز میگه:
"اینها حباب هوا هستن. یعنی تو دستگاه جای خالی وجود داره! کوچیکترش کنین!"
این داستان به نظرتون خاص و فوقالعاده نبود؟ چرا که هم به راحتی تو ذهن میمونه، همچنین غیرمنتظره و تکاندهنده هم هست. کاری که استیو جابز انجام میده خیلی از دور از ذهن ماست! این داستان راجع به سبک رهبری و مدیریت استیو جابز و ارزشهای برند اپل برای ما ذهنیت ایجاد میکنه. همین داستان ارزشهای اصلی که برای برند اپل و همچنین برند شخصی استیو جابز مهم هستن رو به خوبی به ما نشون میده: مینیمالیسم، ریسکپذیری، نوآوری.
این داستانها و شخصیتهای داستانها هستند که به مردم درس میدهند و باعث میشن تو تصمیمگیریهای روزمره به ارزشهاشون فکر کنن. نیاز به تعلق یه نیازی برای همه است. تو همه فرهنگها از داستان برای ایجاد پیوند بین مردم و آموزش ارزشهای فرهنگی به اونها استفاده میشه.
مغز ما اطلاعات رو مثل داستان سازماندهی میکنه. ما هر روز زیر بمباران اطلاعات و اخبار قرار داریم و مغز ما از این اطلاعات دنبال معنی هست و نظم. پس برای کنار هم گذاشتن اطلاعات، داستان سرایی میکنه.
همونطوری که میدونین مغز ما از دو نیم کره تشکیل شده که هر قسمتش وظایف و کارکردهای خاصی دارن، مثلاً نیم کره چپ مغز ما بخش تحلیلی و منطقی هست که جزییات رو دوست داره، روی اطلاعات واقعی و ملموس تمرکز میکنه، نظم و الگوها رو میفهمه، حال و گذشته رو درک میکنه، واقعبین هست و برنامهریزی و استراتژی شکل میده. طرف دیگه مغز یعنی نیم کره راست؛ از احساسات استفاده میکنه، به دنبال تصاویر کلی و بزرگ هست، نمادها و تصاویر رو میفهمه و تخیل رو به کار میگیره، ریشه تو خیال داره و دنبال معناست، احتمالات رو میبینه و روی حال و آینده تمرکز داره.
جالبه بدونین که داستان، نیمکره منطقی چپ مغز رو به نیمکره احساسی راست پیوند میده تا تجربهای کامل و همهجانبه برای ما ایجاد کنه. به همین خاطر داستانگویی خیلی مهمه چون کل مغز رو درگیر میکنه، نه فقط حقایق خشک مربوط به نیمکره چپ یا تجربیات هنری غریزی مربوط به نیمکره راست.
داستانها چه کسی، چه چیزی، چرا، کجا و چطور رو به هم ربط میدهند و تجربه چندبعدی برای شنونده ایجاد میکنن. داستان، رویدادها و وقایع رو با کلمات، تصاویر و صداها نشون میده. هر داستانی ساختار پایهای داره: آغاز، میانه و پایان. بهترین داستان اونی هست که شما رو از همون اول جذب خودش کنه، تو میانه راه با خودش همراه ببره و علاقهتون رو همچنان حفظ کنه و با یه پایان رضایتبخش ماجرا رو تموم کنه. هر داستانی لحن خاص خودش رو داره و زندگی خاص خودش رو بازگو میکنه. وقتی داستانی رو تعریف میکنین خودتون رو با شنوندههاتون همسطح میکنین. چیزی که داستانها رو تاثیرگذار میکنه، همین ارتباطات بین افراد و درمیون گذاشتن مشترکات هست.
به وسیله داستان برند شخصیتون هست که میتونین بر روی دیگران تاثیر بگذارین و هم کارهای خودتون رو مدیریت کنین. داستان نگاه شما به موقعیت رو تغییر میده، زمان و انرژیتون رو احیا میکنه و اگه درست بیان بشه به شما کمک میکنه تا تو مسیر درست هدفهای برند شخصیتون حرکت کنین. با داستان گویی شما نه تنها باعث برانگیختن احساسات دیگران میشین، بلکه میتونین احساساتشون رو هم به مسیر خاصی هدایت کنین.
داستان سرایی یا استوری تلینگ Storytelling وسیله بسیار قدرتمندی هست؛ چون که راهی برای ایجاد اعتماده. شما به عنوان یه برند شخصی میخواهید که به شما اعتماد کنن. وقتی شما به مخاطب هدفتون داستانی تعریف میکنین، با او پیوند ایجاد کردین. داستان به شنوندههاتون اجازه میده که برای خودشون تصمیم بگیرن که آیا میخوان به شما و برندتون اعتماد کنن یا نه! همچنین وقتی داستان جدیدی میگین زاویه دید جدیدی هم به مردم میدین؛ این یعنی اینکه شما معنا، رفتارها و در نتیجه آینده رو هم تغییر میدهید و اینجاست که قدرت داستان سرایی برند شخصی بیشتر مشخص میشه.
آنت سیمونز توکتاب "بهترین قصهگو برنده است" اشاره میکنه که قصهها تو سطح اجتماعی همونقدر اثر دارن که "توجه" تو مغز ما اثر میگذاره. هر موضوعی که توجه ما رو جلب کنه، توجه جامعه رو هم جلب میکنه و هر موضوعی که توجه جامعه رو جلب کنه، توجه ما رو هم جلب خواهد کرد. قصهها به خاطرات جامعه تبدیل میشن و توجه مردم زیادی به احساسات و چهارچوبهای خاص موجود تو قصهها جلب میشه. این احساسات و چهارچوبهای خاص، درک و تفسیر مردم درباره اتفاقهای رایج رو فیلتر میکنه. "توجه" لازمه تاثیرگذاری بر دیگران هست؛ چون این توجه هست که تفسیرها رو شکل میده. وقتی مشخص میکنین که دیگران به چه چیزی توجه کنن، برداشتهای اونها رو هم کنترل میکنین.
شیوه گفتن داستان همیشه شخصی هست. شما هر کسی که باشین، با هر موقعیت و شرایطی، این داستانهای شماست که شما رو تعریف میکنه. داستان شماست که برند شخصی شما میشه و شما باید هر لحظه به این فکر کنین که میخواهید کدوم داستانتون رو به دیگران بگین تا تصویری از شما داشته باشن. داستان شما حکایتی از زندگیتون هست، پس روی چیزی که میخواهین یا نمیخواهین به دیگران بگین خوب فکر کنین.